هدیه خدای مهربون

سورپرایز مامان زهرا

عزیزدلم مامان زهرات اینقدر دوست داره که از خیلی سال پیش به فکرت بوده موقعی که دیگه مامانت بزرگ شدو دیگه سنش از عروسک بازی گذشت مامان زهرا همه عروسکامو جمع کرد گفت اینارو برات نگه میدارم تا زمانی که خودت به سلامتی نی نی دار شدی بدم به نی نیت تا باهاشون بازی کنه اون موقع من گفتم واااااااااااااااااااااااااااااااااااای کو تا من بزرگ بشم ازدواج کنم و نی نی دار بشم مامان زهرا گفت صبر کن اون روزم میاد اون موقع خیلی ساده از کنار حرفای مامانیت گذشتم ولی الان میبینم که راست میگفت چقدر زود زمان گذشت چقدر زود من بزرگ شدمو حالا خودم دارم صاحب یه نی نی ناز میشم عشق مامان اینا همه عروسکای دوران بچگی مامانه که کلی باهاشون خاطره دارم مامان ...
10 دی 1391

اولین چیزی که نی نی از مامانش خواست

سلام جوجوی من چطوری خوشملم ایشاله که حالت خوب باشه این روزا مامان نمیتونه خوب غذا بخوره و همش نگرانتم عزیزم این روزا بزرگترین کابوس زندگیم شده غذا خوردن ولی پریشب یه اتفاق خیلی خوب افتاد عشقم اولین خوراکیو از مامانی خواستی خیلی بی حوصله نشسته بودم منتظر بابای تا از سر کار بیاد و داشتم به این فکر میکردم که شام چی میتونه باشه اخه  مامان بزرگت غذا درست کرده بود وقراربود شام بریم بالا همش به خودم میگفتم کاش شام یه چیز خوشمزه باشه و بتونم بااشتها بخورم خلاصه تو این فکرا بودم که یدفعه تو به مامانی گفتی که دلت اولویه میخواد اول پیش خودم فکردم که همه وسایلشو دارم خودم درس کنم ولی بعد دیدم نه نمیشه تو شیطون بلا  داری مامانیو م...
29 آذر 1391

قربون قدمای بابرکتت

عزیزدلم از وقتی وارد زندگی ما شدی علاوه بر اینکه زندگیمون رنگ شادی گرفته کلی هم برکت اومده تو زندگیمون یه مدتی بود که مامانو بابا تو فکر خرید یه خونه بودن ولی چون پولمون کافی نبود جدی بهش فکر نکردیم تا اینکه دیروز عمه کبری که دنبال خونه واسه خودش میگشته یه خونه مناسبم برای ما پیدا میکنه قربونت برم همه اینا به خاطر وجودپر برکت تو عشقم الان که یه خونه کوچولو واسه خودمون داریم دیگه همه چیز اماده  امادس برای اینکه قدم بذاری رو چشممونو چراغ خونمونو روشن کنی  ...
25 آذر 1391

شنیدن قشنگترین صدای دنیا

سلام خوشگله چشم درشته من الهی مامان قربون قدو بالات بره با بابای رفتیم بلاخره دیدیمت و صدای قشنگ قلبتو شنیدیم وای عشقم خانوم دکتر خودکار اینقدر مهربون بودکه نگو  به بابا گفت صندلیتو بیار جلو بذار کنار من تا قشنگ نی نی نازتو ببینی بعد قلبتو چشماتو دستای خوشگلتو نشونمون داد بابایی اشک تو چشاش جمع شده بود خدایا شکرت که این لحظه رو به ما هدیه دادی دلم میخواست ساعتهااونجا بخوابمو تو مانیتور نگاهت کنم میخوام بدونی که مامانو بابا عاشقتن این عکس خوشگلت همش پیشمه و هر وقت دلم برات تنگ میشه نگات میکنم امیدوارم خدا این شادی رو قسمت همه ی دوستام بکنه ...
22 آذر 1391

بابایی از سفر برگشت هوراااااااااااااااااااااااااااااا

سلام جوجوی مامان خوبی عسیسم جات تو دل مامانی گرمو نرم هست گلم یه خبر خیلی خوب دارم بابا جون از سفر برگشت نمیدونی چقدر خوشحال شدم دل بابایی هم کلی واسه ما تنگ شده بود وقتی رسید اول حال جوجوشو پرسیدو بعد کلی بغلمون کرد راستی ببین بابایی واست چی اورده   بابایی فکرمیکرده که این شلوارک خوشمل اسپرته وهم دخملیه هم پسملی اخه طفلکی تابه حال خرید نکرده وتجربه نداره قربونت بشم اگه دخملی باشی سوغاتی بابای برات مناسبه وکلی هم بهت میادولی اگه پسملیم باشی بازم این شلوارخوشملو تنت میکنم تادل بابای نشکنه اخه با اینکه اصلا وقت خرید نداشته با کلی ذوق و شوق اینو واسه جوجوش خریده   ...
8 آذر 1391

ساحل دلت را به خدا بسپارخودش قشنگ ترین قایق را برایت میفرستد

      شبا وقتی که بیداری خدا هم با تو بیداره                 تا وقتی که نخوابی تو ازت چشم ور نمیداره       خدا میبینه حالت رو خدا میدونه حست رو                 از اون بالا میاد پایین خدا میگیره دستت رو     خدای من بهم توانای بده تا بتونم شکر این نعمت بزرگی که بهم دادی رو بجا بیارم خدایا وقتی فکرمیکنم که این لطف بزرگو به من کردی و بدون انتظار از اسمونت یه فرشته برام فرستادی بی اختیار اشکم سرازیر میشه پروردگارم کمکم...
8 آذر 1391

دلتنگی و دلواپسی

عزیزدلم از 5 شنبه که رفتم دکتر و بهم گفته بتات پایینه همش غصه خوردمو تو چشام اشک بوده میدونم جوجوی مامان با این استرسی که دارم توهم خیلی اذیت شدی الهی مامان فدات بشه ولی بخدا دست خودم نیست تو همه ی زندگیمون هستی مگه میشه بهت بی تفاوت باشم تو این شرایط بد بابایی مجبور شده مارو تنها بذاره و بره هند خودشم اصلا راضی به رفتن نبود ولی چاره ای نداشت چون سفر کاریه الان که دارم اینارو برات مینویسم تمام کیبردم از اشکام خیس شده عزیزدلم کاش میدونستم الان تو دل مامانی خوب و سلامتی تا کلی از غصه هام رفع میشد ولی باید تا 3 شنبه صبر کنم وتا اون موقع فقط دعا میکنمو از خدا میخوام که تورو برام حفظ کنه     ...
29 آبان 1391

خوش اومدی قند عسلم

عزیز دلم پست قبلی که برات میذاشتم نوشته بودم سالگرد ازدواج مامانو باباس وحیفه که تو پیشمون نیستی اینو نوشته بودم چون نمیدونستم خدای مهربون درای رحمتشو به روی ما باز کرده ویه فرشته از آسمون به ما هدیه  داده                                        19/8/90 جشن عروسی منو بابای بود  و دقیقا 19/8/91 ما متوجه شدیم که نی نی خوشملمون اومده پیشمون این دو روز برام مقدسه چون قشنگ ترین اتفاقای زندگیم تو این دو روز افتاده خدایا شکرت   عسل مامان من وبابای خیلی از اومدنت خوشحالیم مرسی که زود اومدی و مارو چشم انتظار نذا...
22 آبان 1391

دل نوشته

سلام نفس مامان این وبلاگو برای این ساختم تا تمام لحظه های که به تو فکر میکنمو اینجا ثبت کنم تا وقتی که اینجارو دیدی بدونی که مامانیت حتی زمانی که تو گل وجود نداشتی هم قلبش برای تو میتپید قند عسل مامان 4 روز دیگه اولین سالگرد ازدواج منو بابایی چقدر حیف که تو پیشمون نیستی تا سه تای جشن بگیریم ایشاله سال دیگه تو که ثمره این عشقی کنارمون باشی    ...
16 آبان 1391
1