اولین چیزی که نی نی از مامانش خواست
سلام جوجوی من چطوری خوشملم ایشاله که حالت خوب باشه این روزا مامان نمیتونه خوب غذا بخوره و
همش نگرانتم عزیزم این روزا بزرگترین کابوس زندگیم شده غذا خوردن ولی پریشب یه اتفاق خیلی خوب
افتاد عشقم اولین خوراکیو از مامانی خواستی
خیلی بی حوصله نشسته بودم منتظر بابای تا از سر کار بیاد و داشتم به این فکر میکردم که شام چی
میتونه باشه اخه مامان بزرگت غذا درست کرده بود وقراربود شام بریم بالا همش به خودم میگفتم کاش
شام یه چیز خوشمزه باشه و بتونم بااشتها بخورم خلاصه تو این فکرا بودم که یدفعه تو به مامانی گفتی
که دلت اولویه میخواد اول پیش خودم فکردم که همه وسایلشو دارم خودم درس کنم ولی بعد دیدم نه
نمیشه تو شیطون بلا داری مامانیو میکشی همش پاتو میکوبی زمین میگی من همین الان میخوام زود
زود اصلانم صبر ندارم دیگه مجبور شدم زنگ بزنم به بابای و بگم زود برای منو نی نی اولویه بخر بیار بابای
گفت خانومم اینا بهداشتی نیست بذار بیام خونه واست درست میکنم گفتم نه نمیشه الان باید بخورم دم
در آماده نشستم تا بابای بیادوقتی اومد سریع ازش گرفتم نشستم خوردم بعداز
اینکه چند تا لقمه حسابی خوردمو دلت آروم شد تازه یادم افتاده که به بابای سلام نکردم همش تقصیر تو
وروجک من بعد بقیشو برداشتیم رفتیم بالا بیچاره مامان بزرگت باقالی پلو درس کرده بود ولی من اصلا نتونستم بخورم و تند تند اولویمو خوردم مامان بزرگو بابا بزرگت با تعجب بهم نگاه میکردن چون
بیچاره ها تا حالا ندیده بودن که من اینجوری غذا بخورم عشق مامان تورو خدا بازم هر چی که دوست
داشتی ازم بخواه تا من فوری برات حاضر کنم